ز دبير کوري سوالي داشتم
که چرا بااين وضع
زندگي را دوست ميداري؟
پاسخم داد چرا مي پرسي؟
پاسخش دادم ازين زندگي
دل سردم چرا ميخندي؟
گفتا به دلت ميخندم
که خوشي را تا خوشي داري و باز دلگيري
گفتم تو چطور غرق تاريکي و باز خوشحالي؟
گفتا که در اين تاريکي دلي پر نور دارم
گفتم چه دلي بااين وضع؟
گفتا تو چرا در نوري و مينالي؟
گفتم ناليدن من ز حسابه زندگيست
گفتا چه حسابي؟
گفتم فرق بين منو توست
گفتا که ندارم فرقي؟
گفتم حس نابينايي را
در خودت فرق نميداني؟
گفتا که ندارم چشمي
ولي مي بينم زندگي
ھم به خوشي مي بينم
نداشتم جوابي ز جوابش بدھم
سکوتم را شکستو با لبي خندان گفت
زندگي ديدن نيست
زندگي غم ھا نيست
زندگي شاد بودن ھم، نيست
زندگي يک حس است
زندگي را حس کن
حس کن تا بداني داري
تابداني زندگي را داري
زندگي را حس کن
آنچه داري را ببين ت
و خوشي را تا خوشي داري، ولي نابينايي.
درباره این سایت